حقیقتا جا ندارم!
که اگه داشتم یه دونه از این تشکای فانتزی میگرفتم توش فرو میرفتم و پتو به بعل میخوابیدم.
همش کار و همش کار و همش کار...
حقیقتا جا ندارم!
که اگه داشتم یه دونه از این تشکای فانتزی میگرفتم توش فرو میرفتم و پتو به بعل میخوابیدم.
همش کار و همش کار و همش کار...
ترس، دلشوره، اضطراب، بغض، ناراحتی، خشم، دلهره
کلمه ای برای بیان جمیع این احساس داریم؟
سال جدید عمرم شروع شده
و اولین روز از سال جدید آرومه، حس میکنم داام به صلح میرسم با خودم.
امیدوارم پایدار باشه...
سال گذشته، کابوسی بود که انگار به اتمام رسیده.
کابوس وحشتناک و عمیق...
تمام دیشب رو توی خواب با هم حرف زدیم.
آروم بودم،و صبور
بیدار که شدم، حس عجیبی داشتم، باز هم آروم بودم، اما دلتنگ...
شاید این اروم ترین کابوس بوده، هر چه بود، گفتگوی مسالمت آمیزی بود که نشون داد چقدر حقیرانه دچار اشتباه شده...
از ۴ صبح بیداری زده به سرم.
سردمه، دلتنگم، منتظرم... نمیدونم.
توی تاریکی اول صلح کم کم و بیصدا آماده شم برای روز کاری پیش رو.
بیداری زده به سرم...
تضاد همیشه گند زده به همه چیز، نه تنها موجب زیباییه، بلکه خراب کنندست.کسی که به دل میشینه، یا حداقل جالب و جذاب به نظر میاد، به خاطر تضاد عقاید باید کناز گذاشته شه.
و این عقاید...
نمیدونم چه کوفتیه که به خاطرش میهش روی همه چیز چشم پوشی کرد.
حس گندی دارم.
دسته گلی که میگیرم احتمالا گل های نارنجی داشته باشه! پیرهن قهوه ایه رو بپوشم همونی که گل های نارنجی و سفید داره!
پس علاوه بر نارنجی گل سفید هم میگیرم. روسری آجریه و بعد از مدت ها رژ مسی بزنم... کمرنگ اما پرانرژی.
امیدوارم نارنجی رو دوست داشته باشه! نارنجی و سفید ...